باران یک ریز می بارید بر بام خاطرات او که نامش را از دهان فقر شنیده بود و چراغ نیمه روشن پیری را از غرور جوانی به یادگار گرفته بود.مهتاب نگاهش شب جان را صیقل می داد و سایه سار گیسوانش هزار خاطره را به بند تسلیم می سپرد اما جلال قامتش فقر نمی شناخت و فر اراده اش ماندن و مرداب شدن را نمی پذیرفت در روزگاری که خورشید آرزوها در پشت قله های امید ناباورانه ماند و رویاها بر بال پرنده ی عشق تحقق نیافت
الفبای مهرورزی بر پیراهن پاییزی اش گل انداخته بود و بهار معنا می شد و عطر زمستان به دوش می کشید بر بام خاطرات عشق با لبان بی لبخند
زخم شانه های توانمندش هنوز تیر می کشید و بهانه ی سر باز کردن داشت.هزار چله ی درد را پشت سر گذاشته بود که آمدی تکیه بر خاطرات او دادی ، تکیه بر خاطرات خاک اندوهی که در ویرانه های خویش پنهان شده بود
باران یکریز می بارید بر بام خاطرات او...و چه قدر طولانی و ممتد...و چقدر بی حد و انتها
...
دست نوشته ای دیدم خیس و خسته و گل آلود.پنداشتم تو بودی که خاطرات او را در بستر سینه ات پنهان کرده ای و چون من سر از خاک برداشتی غریب و خسته و دلتنگ گفتی:بر بام خاطرات عشق لبان بی لبخند نقاشی کرده اند که آتشکده ی دل را همیشه شعله ور به تماشا بگذارند.
.
الفبای مهرورزی بر پیراهن پاییزی اش گل انداخته بود و بهار معنا می شد و عطر زمستان به دوش می کشید بر بام خاطرات عشق با لبان بی لبخند
زخم شانه های توانمندش هنوز تیر می کشید و بهانه ی سر باز کردن داشت.هزار چله ی درد را پشت سر گذاشته بود که آمدی تکیه بر خاطرات او دادی ، تکیه بر خاطرات خاک اندوهی که در ویرانه های خویش پنهان شده بود
باران یکریز می بارید بر بام خاطرات او...و چه قدر طولانی و ممتد...و چقدر بی حد و انتها
...
دست نوشته ای دیدم خیس و خسته و گل آلود.پنداشتم تو بودی که خاطرات او را در بستر سینه ات پنهان کرده ای و چون من سر از خاک برداشتی غریب و خسته و دلتنگ گفتی:بر بام خاطرات عشق لبان بی لبخند نقاشی کرده اند که آتشکده ی دل را همیشه شعله ور به تماشا بگذارند.
.