در میان زوزه های بادها هنوز
شهر سوخته نشسته گوشه ای خموش
حجم خاطرات شش هزار ساله را
خسته و غریب وار، می کشد به دوش
شعله ور شده ست تار و پود هستی اش
در شرار فتنه دود گشته است دود
جای تازیانه بر تمام پیکرش
خون دوید و لورگْ *بست و شد کبود
گنجهای گونه گون دانش و هنر
خوش نهفته بر کرانش از زمانه هاست
آن سفال های تکّه تکّه ، رنگ رنگ
چون غزل سروده ها و عاشقانه هاست
حاصل توان و ذوق ملّتی بزرگ
جلوه زار این دفینه ی هنر شده
هر نشانه ای که می خورد در آن به چشم
رهنمون به صد نشانه ی دگر شده
کوزه ای سفال داد می زند که هان!
پُر ز باور زلال این زمین منم
داد می زند که راز ناک و پر شکوه
رف نشین ابتکار بی قرین منم
پیش هر غریبه سر به جَیب ِغم مبر!
از چه اصل خویش را ز یاد بُرده ای؟
لحظه ای ببین ز تازیان به گرده ات
چند قرن ضرب ِتازیانه خورده ای؟
پس بزن ز روی سینه ام غبار را
راز و رمز ِجاودانی مرا بخوان
از ورای فهم و هوش مردمان من
فرّ و شوکت جهانی مرا بخوان
سینه ی مرا بکاو، تا کسی تو را
نشمرد چو بردگان ِبی هنر، حقیر
ریشه ی تو در دل خرابه ی من است
چون گذشته ها به من ببال و جان بگیر!
این خرابه های مانده از زمان دور
می نشاندت به جایگاه افتخار
خشت خشت هر بنای کُهنه ای
گویدت حدیثی از گذشت روزگار
گویدت که نیستی زبون ِسِفلگان
گویدت که آریایی ِنژاده ای
گویدت که بر فراز قلّه ی غرور
با وقار و سربلند ایستاده ای
روح مستی پیاله در هوای تاک
داد می زند که: باده باد نوش تان!
ریزش ترانه ی شکست می دهد پیام:
کَم مباد هیچ گاه، جُنب و جوش تان!
آید از نهایت کرانه ها به گوش
شیهه ی بلند رخش ِمست و جفت خواه
دیده می شود شکوه تهمتن هنوز
از پس گذشت ِپُر شتاب سال و ماه
رخش، سُم زند چو بر زمین مرغزار،
خوانَدَش به خویش، مادیان شوخ ِدشت
حیف در کمین مرکب و سوار ماست
سرنوشت، با هزار گونه سرگذشت
آسمان پُر از شقایق غروب فام
شب به سوگ، کرده جامه ی سیه به بر
مرد و زن نشسته در کجاوه ی زمان
تا چگونه صبج و شام ِشان شود به سر
ای شناسنامه ی پُر از غبار من!
باز هم سحن ز آنچه بوده ام بگو!
با ز هم برایم از هویّت خودت
وآنچه کم ز این و آن شنوده ام بگو!
سطری از مرا بخوان بلند در سکوت
تا شوم دوباره زنده از زبان تو
بشنوم حکایتی و آشنا شوم
با فراز دلنواز داستان تو
بس که در گریوه ی ملال مانده ام
غیر درد و غم مرا انیس و یار نیست
ره نمی برم به مقصدی درین غروب
پیش من بجز شبی سیاه و تار نیست
آی شهر سوخته که سینه ات هنوز!
از لهیب روزگار پر شراره است
هر کجای دامن نجیبْ پرورت
پُر ز سینه ریز و پر ز گوشواره است
دوست دارمت ز جان و دل زمین عشق!
دوست دارمت که تا همیشه با منی
دوست دارمت که نیست چون تو در جهان
خاستگاه ِمردمان پاک دامن محمودرضا آرمین " سَهی " سیستانی بیست و نهم مرداد 88
-----------------
لورگ: در گویش سیستانی به آن گونه از برآمدگی و خون مردگی که در اثر تازیانه و شلاق بر روی بدن به وجود می آید گفته می شود.
شعر در مورد شهر سوخته
- MOSTAFA000
- --ஜ کاربر فعال ஜ--
- پست: 18
- تاریخ عضویت: جمعه ۶ اسفند ۱۳۸۹, ۱۱:۲۳ ق.ظ
- محل اقامت: سیستان سرفراز
- تماس:
- aminnoura
- ادبیات و فرهنگ سیستان
- پست: 752
- تاریخ عضویت: جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷, ۱:۵۷ ب.ظ
- محل اقامت: سیستان
- تماس:
Re: شعر در مورد شهر سوخته
فوق العاده بود. لذت بردم
- behzad
- ★★★ نورچشمی ★★★
- پست: 142
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۰, ۴:۵۳ ب.ظ
- جنسیت: مرد
- معرفی بیشتر: شاعر ونویسنده .البته براخودم مینویسم
- محل اقامت: بلوچستان.کنارک..پایگاه هوایی دهم شکاری
- تماس:
Re: شعر در مورد شهر سوخته
ali bood
ای نگین سیستانم هامون/اگرچه همچون درخت پاییزی خشکیدی ولی من برتن خشکیده وترک خورده ات بوسه میزنم وفریاد میکشم:دوستت دارم