یکی بود یکی نبود از خدای ما هیچکس بهتر نبود . پیرمرد خارکنی بود که در شهری زندگی می کرد و روزها و صبحهای زود به صحرا می رفت و ظهر با پشته ای از خار به شهر برمی گشت . پشته خار را می فروخت و با پول آن روزگار می گذراند . مدتی بود که زن پیرمرد ، مرده بود و از زنش یک دختر داشت به اسم فاطمه و چون دختر هنوز خردسال بود ، مرد خارکن زن گرفت . این زن همان روز اول دشمنی خود را با نا دختریش آشکار کرد .
هر صبح گاوشان را با مقداری پنبه و چرخ نخریسی به دختر می داد که در موقع چریدن گاو دختر بیکار نباشد ، و شب با نخ به خانه بیاید . نخریسی برای دختر بسیار مشکل بود و دختر روز به روز لاغرتر می شد یک روز که دختر گاو را برای چرا چند قدم دورتر می کرد ، بادی بلند شد و پنبه ها را با خود برد . دختر وقتی سر جایش برگشت متوجه شد که پنبه ها سر جایش نیست و باد پنبه ها را برده است .
وحشت زده به راه افتاد . تا این که به غاری رسید که سه زن در حال عبادت بودند . دختر می خواست برگردد که ناگهان یکی از زنها او را صدا زد دختر جلو رفت و سلام گفت . زن پرسید دختر جان چه مشکلی داری ؟ دختر با حالتی گریان تمام ماجرای زندگیش را تعریف کرد .
زن گفت دختر جان خدا به تو کمک می کند . اینجا ما عبادت می کنیم . تو پنبه ها را بردار و برو و از فردا که گاو را به چرا آوردی ، پنبه ها را بده گاوت بخورد و گاو از شاخش نخ به تو می دهد . وقتی که گرسنه شدی شاخ دیگر گاو را دست بزن ، هر خوراکی که خواستی گاو به تو می دهد .
مدتی بعد زن پدرت باعث می شود که پدرت گاو را بکشد . تو از گوشت گاو نخور . بعد استخوانهای گاو را جمع کن و در زیر خاکسترهای تنور جلوی سوراخ تنور دفن کن .
هر وقت مشکلی برایت پیش آمد ، برو سر خاکسترها به نام خدا برای بی بی سه شنبه دعا کن . خدا مرادت را می دهد اما وقتی به مرادت رسیدی ، نذر بی بی سه شنبه را فراموش نکنی . دختر پرسید نذر بی بی چگونه است . او تو ضیح داد که باید شبها از هفت خانه در حالیکه غربالی به دست داری که داخل آن آینه و سورمه دان هست ، مواد خوراکی گدایی کنی ، آن هم در حالی که کسی تو را نشناسد .
دختر پنبه هارا را گرفت وقتی به گاو رسید پنبه ها را به دهان گاو داد . گاو پنبه ها را خورد و نخ از شاخ گاو بیرون آمد . دختر از شاخ دیگر گاو مقداری خوراکی گرفت و خورد و غروب راهی خانه شد .
از فردا کار دختر راحت شد .
دیری نگذشت که دختر چاق و چله شد و چون غذای خوب می خورد ، روز به روز قشنگتر می شد . یک روز که زن پدر خیلی به دخترک مشکوک شده بود دختر خودش را هم با او به صحرا فرستاد .
شب وقتی باهم به خانه آمدند ، دختر چگونگی را برای مادرش گفت . و راز فاطمه آشکار شد و زن پدر به فکر نابودی گاو افتاد .
بالاخره زن پدر به کمک جادوگر نقشه کشتن گاو را کشید و یک روز صبح خود را به مریضی زد. پیر مرد هر جا طبیبی بود زن را نزدش برد ، اما زن همچنان ناله می کرد . فقط جادوگر مانده بود که پیرمرد دست به دامان جادوگر شد .
جادوگر هم که قبلا از طرف همسر پیرمرد وارد تو طئه شده بود . به پیرمرد گفت : زنت وقتی بهبود پیدا می کند که تو گاو را به صورت نذر بکشی و گوشتش را هم خیرات بدهی . پیرمرد که دید با کشتن گاو وضعیت مالی او از هم می پاشد به جادوگر گفت راه دیگری پیدا کن . اما جادوگر جواب داد جز کشتن گاو هیچ راهی ندارد .
بالاخره مرد رضایت داد ، در موقع کشتن گاو فاطمه زیاد گریه کرد . اما نتیجه ای نگرفت ولی از پدرش قول گرفت که گوشتهای گاو را خودش خانه به خانه ببرد . پدر شرط فاطمه را پذیرفت و او هم گاو را ذبح کرد .
فاطمه برای هر خانه ای که گوشت نذری می برد از صاحب خانه درخواست کرد که پس از خوردن گوشتها ، استخوانها را به او پس بدهند . او تمامی استخوانها را جمع کرد و طبق دستور زنی که داخل غار دیده بود ، استخوانها را زیر خاکستر پای تنور دفن کرد .
پس از کشتن گاو ستم های زن پدر ادامه پیدا کرد . تا این که یک روز جارچی شهر شروع به جار زدن کرد که فردا عروسی دختر شاه است ، هر کسی بخواهد می تواند به عروسی دختر پادشاه بیاید .
زن پدر و دخترش در تدارک شدند که فردا به عروسی بروند . فاطمه هرچه گریه و زاری کرد که اجازه بدهند او هم با آنها به عروسی برود ، قبول نکردند . و زن پدر مقداری ذرت و گندم و جو را با هم مخلوط کرد و گفت باید این دانه ها را از هم جدا کرده و بعد آرد کنی و نان هر کدام را هم جدا بپزی .
و سپس راهی خانه پادشاه شدند .
فاطمه با چشم گریان سراغ غله ها آمد ناگهان نصیحت آن زن یادش آمد ، سر خاکستر های تنور آمد .
خاکستر ها را از روی کیسه ای که استخوانهای گاو داخلش بود کنار زد و با چشمی گریان نیت کرد که بی بی او را از این همه مصیبت نجات دهد .
چشم بر هم گذاشت و لحظه ای بعد چشم باز کرد چشم باز کرد متوجه شد که نزدیک تنور دروازه ای باز شد و او داخل یک قصر بزرگ قدم گذاشت . در حالیکه با وحشت اطرافش را نگاه می کرد واما تمامی افرادی که داخل قصر بودند در مقابلش تعظیم می کردند ، و از او می پرسیدند : حالا که آمدی خوش آمدی اما چرا عروسی دختر پادشاه نرفته ای ؟
فاطمه با چشمانی گریان همه داستان را برایشان تعریف کرد
اهالی قصر گفتند فاطمه جان این کار که مشکل نیست . ما کار تو را انجام می دهیم تو برو عروسی .
بعد یک زن یک جفت کفش طلایی بسیار زیبا با لباسی فاخر برای فاطمه آورد تا بپوشد و با اسبی که برایش آورده بودند به عروسی برود.
فاطمه فوری لباس عوض کرد و سوار اسب شد در حالیکه یک نفر غلام لگام اسب را داشت او را به خانه پادشاه راهنمایی کرد .
وقتی فاطمه جلوی قصر از اسب پیاده شد و پا به داخل قصر گذاشت ،همه شرع به تعظیم کردند و در صدر مجلس او را نشاندند .
وقتی فاطمه نشست . همگی از زیبایی فاطمه تعجب کردند و پذیرایی شروع شد. فاطمه جلوی در را نگاه می کرد که دید پدر ، زن و دخترش جلوی در نشسته اند . نا خواهری فاطمه تا چشمش به فاطمه افتاد به مادرش گفت : مادر ببین این دختر شکل خود فاطمه است مثل سیبی که از وسط آن را دو نیم کرده باشند. مادر در جواب فرزندش گفت فاطمه حالا مشغول جدا کردن غله هاست . او را چه به اینجا .
اما فاطمه از اینکه می دید زنان قصر هیچ توجهی به زن پدر او ندارن ناراحت شد و دستور داد مقداری غذا و آب به آنها بدهند .
فاطمه مدت زیادی نشست و چون دید دیر می شود ، از جا بلند شد . اهالی قصر التماس زیادی کردند که فاطمه بماند اما او قبول نکرد . از قصر بیرون آمد و بر اسب سوار شد . غلام لگام اسب را گرفت و راه افتاد . آنها در راه بازگشت به یک نهر آب رسیدند . وقتی اسب خواست از نهر آب رد شود ، ناگهان یک لنگه کفش از پایش داخل نهر آب افتاد . غلام هر چه داخل آب را گشت ، کفش را نیافت و مایوس راه افتادند . فاطمه به محض رسیدن سراغ غله ها رفت ، دید به جای آن ها سه نان تازه از ذرت ، گندم و جو پخته شده و داخل سفره قرار دارد . فاطمه لباس ها را در آورد و کفش و لباس ها را گوشه ای پنهان کرد . از آن طرف پسر پادشاه برای شکار از قصر خارج شد . در مسیر شکارنهر ی قرار داشت ، اسب وقتی نهر آب را دید خود را عقب کشید و شروع کرد به شیهه کشیدن . پسر پادشاه به همراهانش دستور داد تا نگاه کنند که چرا اسب داخل آب نمی رود .
پسر پادشاه به دقت داخل آب را نگاه کرد دید چیزی مثل نور خورشید برق می زند . از اسب پیاده شد ، داخل آب رفت و آنچه داخل آب بود ، برداشت . متوجه شد لنگه کفش طلا کاری بسیار زیبایی است . لنگه کفش را نزد پدر برد و به او گفت پدر صاحب این کفش را برایم خواستگاری کن .
شاه به جارچی دستور داد تا جار بزند : فردا همه در خانه هایشان بمانند و کسی از خانه بیرون نرود . چند ماموربا کفش وارد خانه ها شدند و شروع کردند به اندازه گرفتن لنگه کفش ، دختری که کفش به طور دقیق اندازه پایش باشد . پیدا نشد یکی دو مورد هم که کفش کمی اندازه بود ولی سراغ لنگه دیگر را می گرفتند ، آن ها نداشتند . در این مدت زن پدر فاطمه فهمیده بود که اگر لنگه کفش اندازه دخترش باشد ، او زن پسر پادشاه خواهد شد . از این روی بهترین لباسها را به دخترش پوشاند و فاطمه را در تنور برد و روی تنور را هم با پالان الاغی پوشاند .
وقتی مامورین داخل منزل آمدند و کفش را به پای دختر اندازه گرفتند . اندازه او نبود از زن پدر فاطمه سوال کردند که دختر دیگری نیست ؟ او جواب داد که نه ! در همین وقت خروس خانه به طرف تنور دوید و گفت Sad کو کو کو ، فاطمه خوب داخل تنور ) زن با چوب خروس را فراری می داد اما خروس دست بر دار نبود .
مامورین به گفته زن اعتنایی نکردند و به طرف تنور رفتند . پالان الاغ را از روی تنور برداشتند . دیدند دخترکی مثل قرص ماه داخل تنور هست . او را از تنور بیرون آوردند و کفش را اندازه گرفتند . دیدند اندازه است . سراغ لنگه دیگر رفتند ، دختر گفت همین جاست و از زیر خاکستر ها لنگه دیگر را با یک دست لباس فاخر به مامورین داد . مامورین بلافاصله لباسها را با لنگه کفش نزد پادشاه بردند . پادشاه هم دستور داد هفت شبانه روز شهر را آیینه بندان کردند . و دختر را به عقد پسرش در آورد .
در یکی از روزها ، یاد دختر آمد که آن روز بی بی به او گفت هر موقع به مرادت رسیدی ، نذر بی بی سه شنبه را فراموش نکنی . بلافاصله از جایش بلند شد و چون زن پسر پادشاه بود نمی توانست شبانه بیرون برود و با تکدی چیزی بگیرد ، هر طاقچه را یک خانه فرض کرد و برای هر طاقچه مقداری از غلات داخل غربال ریخت و دیگ لتی را هم بار گذاشت . سفره بی بی سه شنبه را پهن کرد آیینه ، سورمه دان ، کاسه آب و قرآ ن را روی سفره گذاشت . دیگ آش را هم بار کرد و سپس ایستاد .
موقعی که به نماز ایستاده بود پسر پادشاه نوکرش را فرستاد تا وسایل شکار را از خانه بیرون بیاورد . نوکر هر چی در زد کسی در را باز نکرد ، چون فاطمه به نماز ایستاده بود . نوکر برگشت و ماجرا را برای پسر پادشاه گفت پسر پادشاه خودش آمد و هر چه در زد دید کسی در را باز نمی کند . با لگد در را باز کرد دید همسرش دیگ لتی را بار گذاشته و مشغول نماز است . با عصبانیت سفره را کشید و دیگ را واژگون کرد . وسایل شکار را برداشت و از خانه خارج شد و به اتفاق برادران و فرزندان وزیر عازم شکار شدند.
ناگهان بادی سرخ و سهمناک در شکار گاه وزیدن گرفت . به گونه ای که برادران او و فرزندان وزیر گم شدند . او تنها به طرف شهر برگشت . در بین راه به یک باغچه هندوانه رسید . از اسب به زیر آمد و با خود گفت برای رضایت همسرم چند هندوانه بچینم و به خانه ببرم . از اسب پایین آمد و شش هندوانه داخل خورجین گذاشت . وقتی به دروازه شهر رسید ، دید مردم چپ چپ او را نگاه می کنند . وقتی پشت سرش را نگاه کرد ، دید خطی خونین پشت سرش ادامه دارد . از اسب پایین آمد و خورجین را پایین آورد . مردم داخل خورجین را نگاه کردند و دیدن شش سر بریده داخل خورجین او هست . ماجرا را به پادشاه گفتند . او دید که سر بریده فرزندان او و فرزندان وزیر داخل خورجین هست ، بلافاصله دستور داد تا فرزندش را به زندان ببرند . تا بررسی لازم صورت گیرد .
در داخل زندان هر غذایی برایش می بردند ، تا دست می زد به سنگ تبدیل می شد و او داشت از گرسنگی می مرد . عاقبت برای مادرش پیغام داد که برایم غذا بفرست ، چون دیگران به جای غذا سنگ به او می دهند . عاقبت مادر خودش مرغی برایش کباب کرد و خودش به زندان برد ، در زندان شاهزاده وقتی دست دراز کرد تا مرغ را بردارد ناگهان مرغ مبدل به یک سنگ سیاه شد . پسر و مادر از این رویداد تعجب کردند . مادر که زنی دنیا دیده بود از فرزندش سئوال کرد که آیا کاری مخالف دستورات خدا و بزرگان دین انجام نداده ای ؟ پسر هر چه فکر کرد ، چیزی یادش نیامد . اما ماجرای سفره زنش را برایش تعریف کرد . مادرش گفت همین حرکت تو بی احترامی بوده ، بلافاصله از زندان به منزل عروسش رفت قضیه را پرسید . عروس هم هر آنچه اتفاق افتاده بود ، برای مادر شوهرش تعریف کرد . زن پادشاه که آدم عاقل و فهمیده ای بود ، به عروسش گفت : همین فردا که سه شنبه است باید سفره بی بی را پهن کنیم و اول شب به اتفاق عروسش به در هفت خانه به تکدی (گدایی ) رفت . آش را بار گذاشت و دیگ لِتی را بار کرد و کوکه ( کماچ ) را هم اول صبح پخت . از همسایه ها هم دعوت کرد تا گرد سفره بی بی جمع شوند و مراسم بی بی سه شنبه را برگزار کنند . هنوز روز به نیمه نرسیده بود که برای پادشاه خبر آوردند که پسرانت با پسران وزیر پیدا شدند . پادشاه فرزندش را از زندان بیرون آورد و به خانه اش فرستاد و شاهزاده هم به همسرش فاطمه قول داد که همیشه او را در برگزاری مراسم بی بی سه شنبه یاری کند .
پایان!
قیاسی که شرح آن لازم است
آنانکه به داستانها و حکایات ریشه دار اروپائیان واقف اند تشابه و قیاس افسانه بی بی سه شنبه را با داستان سیندرلا به خوبی درک می نمایند با حذف برخی از مسایل ابتدا و انتهای این داستان تشابه و تطابق کامل آن با افسانه سیندرلا مایه تعجب است و این سئوال را پیش می آورد که آیا اروپائیان در گشت و گذار های دیرینه خود این داستان را از سیستان اقتباس نکرده اند ؟ با توجه به این که سیستان سرزمین نو خاسته ای نیست و با عطف توجه به این که داستانهای کهن از سرزمین های کهن ریشه می گیرند بدون تردید داستان سیندرلا توسط جهانگردان چشم سبز مو طلائی از سیستان به اروپا برده شده است.
بي بي سه شنبه ازايران رفت فرنك اسمش شده سيندرلا
مدیر انجمن: matashfaraz
- behzad
- ★★★ نورچشمی ★★★
- پست: 142
- تاریخ عضویت: دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۰, ۴:۵۳ ب.ظ
- جنسیت: مرد
- معرفی بیشتر: شاعر ونویسنده .البته براخودم مینویسم
- محل اقامت: بلوچستان.کنارک..پایگاه هوایی دهم شکاری
- تماس:
بي بي سه شنبه ازايران رفت فرنك اسمش شده سيندرلا
ای نگین سیستانم هامون/اگرچه همچون درخت پاییزی خشکیدی ولی من برتن خشکیده وترک خورده ات بوسه میزنم وفریاد میکشم:دوستت دارم